دو نفر بودیم!از دو دنیای متفاوت!
فاصله ی ما یک تنگه بود!آب بود!
آبی که زلال بود و مرا یاد رودهای سرزمینم می انداخت!فکر میکردم حداقل برای یک بار مثل رودهای سرزمینم با من مهربان است.اما نبود!
دلگیرم!از فاصله ها!
از دیوارهایی که ذهنم ساخته است دلگیرم، من از تضادهای بی دلیل دلگیرم...
از بهانه هایی که که جدایمان کرد!
دیگر چه فایده ای دارد؟!زنده ماندن در شهری که دیگر اجازه ی نفس کشیدن به من نمی دهد!
صدای چک چک وجودم به من گوشزد میکند که تا رفتن ثانیه ای بیشتر نمانده!
شاید با رفتن روح خسته ام آرام گیرد!
شاید! بر گرفته از رمان الهه پارس
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
مطلب ،
،
|